عباسعلی سپاهی یونسی/
حتی نمیدانستم میانرود کجاست، اما کار خوب حسین داستاننما مردی که حالا ۷۰ سالگی را گذرانده، سبب شد تصمیم بگیرم هزار و ۴۰۰ کلومتر تا میانرود در مرودشت شیراز بروم تا این مرد بزرگ روستایی را ببینم. وقتی ماجرا را برای محمد درویش، یار و یاور همیشه محیط زیست ایران بازگو میکنم، میخواهد برایش فیلمی از داستاننما بگیرم و ارسال کنم. اگر شما آن فیلم را در فضای مجازی ندیدهاید، با من همسفر شوید تا ببینید حسین داستاننما چقدر بزرگ است و چه نگاه نابی دارد. با من همسفر شوید تا ببینید یک انسان تا چه اندازه میتواند عاشق طبیعت باشد و چگونه ۳۳ سال راه خانه تا آبشخورهایی که در کوه درست کرده است را طی میکند و برای پرنده، چرنده و حتی خزندهها آب میبرد تا تشنه نمانند. من که سر تعظیم فرود میآورم در مقابل مردی این همه بزرگ.
هر روز ۴ صبح میآیم
ساعت ۹ صبح ۱۹ خرداد است و من نشستهام صندلی جلو یکی از سواریهای مسیر شیراز به مرودشت که از قضا پراید است. چند دقیقه بعد، حرف زدن من و راننده گل میکند و از این میپرسد که چرا به مرودشت میروم. من از همشهری آنها حسین آقا حرف میزنم و برایش ماجرا جالبتر میشود. راهنماییام میکند و در این بین، با حسین آقا تماس میگیرم تا بدانم دقیقاً باید کجا پیاده و کجا سوار شوم. گوشی را میدهم دست راننده و با حسین آقا حرف میزند. نیم ساعت بعد رسیدهایم به مرودشت؛ از مسیری که هر دو طرف جاده دشتهای گندم است که حالا طلایی شدهاند و درختانی سرحال در آخرین روزهای بهار.
پیاده میشوم و دوباره مسافر سواری دیگری میشوم و از بخت بد من باز هم پراید که همیشه خدا با ترس سوارش میشوم و حالا داریم میرویم به سمت رامْجـِرد که البته بیشتر از دهان مردم میشنوم کوشکک، که نام قدیمی شهر است. ۴۰ دقیقه بعد نزدیک کوشککیم که حسین آقا زنگ میزند و میگوید کجا ایستاده است. پنج دقیقه بعد، من و او حال و احوال میکنیم. دوباره پراید سوار میشویم و یک ربع بعد دوباره سر دوراهی پیاده میشویم. داغی آفتاب حالا آدم را اذیت میکند و ما باید منتظر بمانیم تا ماشینی برسد و ما را تا میانرود ببرد. ۱۰ دقیقهای معطل میشویم و سرانجام چهارمین پراید را در یک روز سوار میشوم و ۱۰ دقیقه بعد رسیدهایم به خانه حسین آقا.
خانهای با صفا که صاحبش مهربان است و همان اول چشمم میافتد به چند دبه ۲۰ لیتری آب که زیر سایه درخت خرمالو کنار هم گذاشته شدهاند و کوهی که کنار روستا قد کشیده است. آن طرفتر و باز هم زیر سایه درخت، دو الاغ بسته شدهاند و آن طرفتر چند سگ که جزو زندگی روستایی است.
ساعتی با هم حرف میزنیم و حسین آقا از زندگیاش میگوید و از سالهای دور تا ناهار آماده شود و بخورم و موقع حرکت برسد. گوشی همراهم ساعت ۱۴ را نشان میدهد و برای حسین آقا که ساعتش را جلو نکشیده ساعت ۱۳ است؛ این رسمی است که بین خیلی از روستاییان وجود دارد؛ یعنی به ساعت خودشان در زمان تغییر ساعتها دست نمیزنند و میشود از آنها اصطلاح قدیم و یا جدید را شنید. حسین آقا بلند میشود و با کمک همسرش ۲۰ لیتریها را سوار دو الاغ میکند که یکی از آنها امانت است.
آفتاب داغ کمرکش کوه
بعد از ناهار راهی میشویم. آفتاب داغ است. اما حرف زدن حسین آقا رفتن را ساده میکند. میگوید: «من هر روز ساعت ۴ صبح راهی میشوم؛ تا ظهر هم برمیگردم. بعضی وقتها هم کارم طول میکشد و عصر برمیگردم یا حتی تا شب توی کوه میمانم تا به خرابی آبشخورها برسم. اگر فردا میآمدیم دلم شور میزد که شما فردا شب به موقع به شیراز نرسی و کارت به مشکل بخورد برای همین گفتم امروز بیاییم که خیالمان از بابت فردا راحت باشد. وقتی میآیم اینجا دلم باز میشود. در خانه و در روستا این حال را ندارم برای همین این جا را دوست دارم».
حسین آقا حرف میزند و همزمان هر دو الاغ را با هی گفتن و تکان دادن دست هدایت میکند و الاغها راه میروند؛ اما معلوم است این راه رفتن برایشان ساده نیست؛ هر چه باشد بار هر الاغ دو گالن ۲۰ لیتری آب است و کشیدن ۴۰ لیتر آب برای الاغها در گرمای کمرکش کوه راحت نیست.
برای کبکها جو کاشتهام
دو ساعت بعد داریم میرسیم به اولین آبشخور. نه نسیمی میوزد و نه ابری آن بالا هوایمان را دارد که سایهای شود بر سرمان و جلو تابش مستقیم آفتاب را بگیرد؛ اما بالاخره میرسیم؛ با گلویی که انگار از پایین شروع کرده است به خشک شدن. بطری کوچک آبی را که انداختهام توی کولهام، نرسیده به آبشخور درمیآورم تا گلوییتر کنم، اما آبش گرم شده است. حسین آقا میگوید: آب باشد، گرم باشد. بیا آب خورجین گرم نیست.
میرسیم. یا علی میگوید و ۲۰ لیتریها را از الاغها پایین میآورد. میرود سراغ تانکر که آبش کم شده و یکی از دبهها خالی میشود توی تانکر. شیر آب را باز میکند تا آب بریزد توی آبشخور و بشود شادی حیوانات کوهستان. حسین آقا دور و بر آبشخور هم عدس کاشته، هم جو، هم نعنا و هم چند درخت از جمله توت و کاج و... درباره چیزهایی که کاشته میگوید: «هوا که داغ میشود علفی نمیماند تا کبکها بخورند. این جو و عدس را کاشتهام برای آنها؛ این بوتههای نعنا هم برای درمان خوب است و هم وقتی میآیم اینجا و فقط نان همراهم دارم دو برگ میتوانم بکنم و با نانم بخورم». حسین این را میگوید و از توی سایهبانی که درست کرده است بطری را درمیآورد که گندم دارد و مقداری میپاشد دور و بر آبشخور تا پرندهها هم آب داشته باشند و هم دانه و من میمانم که حسین آقا چقدر مهربان است و این همه مهربانی او رشکبرانگیز است.
حسین آقا از طایفه ششبلوکی است. این طایفه از پرجمعیتترین طوایف ایل قشقایی است که که از ۶ طایفه بزرگ تشکیل شده و یکی از آنها همین طایفه ششبلوکی است که در پرورش و نگهداری دام مهارت فراوان دارند و به گفته خودش حالا سالهاست که دیگر کوچ نمیکند و در روستای میانرود ساکن شده است. پسرها و دخترها را فرستاده به خانه خودشان و حالا تنها او مانده است و خانمش و البته یکی از پسرها.
نردبانی برای خرسها
۲۰ دقیقه بعد باز هم میرویم و این بار بدون الاغها. ارتفاع بیشتر میشود و سختی راه هم بیشتر، چون هنوز نه نسیمی است و نه فرصتی برای نشستن. یکی دو کیلومتر بالاتر به آبشخور بعدی میرسیم. دوباره حسین آقا ظرف گندم را از میان تنه درخت بنه یا همان پسته وحشی برمیدارد و برای پرندهها بر سفره زمین دانه میپاشد و البته از آبی که قبلاً ذخیره کرده، یک دبه میریزد توی تانکر. تانکر را که روی بلندی است با طناب مهار کرده. وقتی دلیلش را میپرسم، میگوید برای آنکه خرس نتواند آسیب بزند و آن را جابهجا کند. در بین راهِ رفتن به سومین آبشخور، نگاهم میافتد به کفشهای کتانی حسین آقا که هیچ تناسبی با سنگ و خار و خاشاک کوهستان ندارد و با خودم فکر میکنم حسین آقا باید کفش مناسبی داشته باشد تا پاهایش از خارهای تیز در امان بمانند. آبشخور بعدی را هم روی تخته سنگی درست کرده و نردبانی هم ساخته و به تخته سنگ تکیه داده است. میگوید: «این را هم در ارتفاع درست کردهام که وقتی گله گوسفندی به این منطقه میآید گوسفندها به آن آسیب نزنند. نردبان برای این است که هم خودم بتوانم بالا بیایم و هم خرس». کیف میکنم از این همه توجه. باز هم فرصتی میشود برای شنیدن: «همه جور حرف درباره من هست. بعضیها میگویند مگر پرندهها خودشان پر ندارند که برای آب خوردن از کوه پایین بیایند؟ اینها فکر میکنند من فقط برای پرندهها آب میبرم، نمیدانند من برای پلنگ و خرس و جوجه تیغی و مار و هر چیز دیگری که در این کوهها زندگی میکنند آب میبرم. اینها هم نمیتوانند پرواز کنند. دلم نمیآید فکر کنم اینها در گرمای تابستان تشنه ماندهاند، خدا را خوش نمیآید».
برای آدمها هم آب میگذارم
در راه رفتن به آبشخور بعدی درباره این با حسین آقا حرف میزنم که اصلاً چه شد که او فکر کرد به حیوانات آب برساند و او میگوید: «چوپان بودم. با گلهام توی همین کوه بودم. حدود ۳۳ سال پیش. استکانم را شستم تا چایی برای خودم بریزم و آب استکان را ریختم روی زمین. دیدم پشه و مگس و یک زنبور آمدند نشستند و شروع کردند به آب خوردن. با خودم گفتم اینها تشنهاند پس حتماً حیوانات هم تشنهاند. رفتم به زرقان نزدیک مرودشت. سفارش یک مشک دادم تا برای حیوانات آب بیاورم. مشک که آماده شد آن را آب میکردم و راهی این کوهها میشدم. مشک را در سنگاب یعنی همین سنگهایی که به وسیله آب گود شدهاند خالی میکردم. یواش یواش بلد شدم که چه کارهای دیگری باید بکنم. به خانوادهام گفتم امروز صحنهای دیدم که باید برای حیوانات کاری بکنم. آن وقت جوانتر هم بودم و زور بازویم هم بهتر بود. حتی اگر کسی به من میگفت این کار را نکن باز هم همین راه را میرفتم. آن وقتها ما مردم به شهر کم رفت و آمد میکردیم. ماهی سالی یک بار به شهر میرفتیم و تازه وسیله من هم الاغ بود. من هرگز ماشین و موتوری نداشتم برای همین این رفت و آمدها ساده نبود. کم کم به جای مشک از ۲۰ لیتری استفاده کردم و بعد هم رفتم سراغ تانکر. این را هم بگویم که من اصلاً از رادیو و تلویزیون سر در نمیآورم برای روشن و خاموش کردن...».
به آبشخور بعدی میرسیم که یک فلاسک است. حسین آقا آب را چک و شیر را باز میکند و ادامه میدهد: «به نظرم رسید تانکر آب بیشتری میگیرد و تمام نمیشود، برای همین اولین تانکر را از پول خودم خریدم. البته قبل از خرید تانکر من از یک بشکه برای ذخیره آب استفاده کردم. بشکه را با الاغم بردم به یکی از روستاهای نزدیک به اسم بیدگل که یک نفر آنجا جوشکاری میکرد. موضوع را به جوشکار گفتم و خواستم درست و حسابی شیرش را جوش بدهد که کنده نشود. برایش جالب بود. گفت این کار حسنه زیادی دارد و خدا خیرت بدهد. بعد با الاغ بشکه را آوردم تا این ارتفاع و جاگیرش کردم. برای پرندهها هم دانه ریختم. ۱۰ روز دیگر در این کوهستان اثری از آب نیست. آدم هلاک میشود چه رسد به پرنده. بعضی وقتها آنهایی که به کوه میآیند و آب تمام میکنند زنگ میزنند به من و آدرس جاهایی را میگیرند که آب برای خوردن گذاشتهام».
قبضهای آب ۵۰۰ هزار تومانی
حسین آقا این را میگوید و من را به طرف درخت بادامی میبرد که وسط تنه آن یا به قول خودش قفل درخت، آب برای خوردن گذاشته است. آن را نشانم میدهد و میگوید: «زمانی برای آب تانکر میآوردند و توی روستا میفروختند. با خودم فکر کردم باید تانکری بخرم و برای حیوانات به کوه ببرم. من آدم پولداری نبودم که اضافه پولم را خرج طبیعت کنم. آن زمان هم تعداد کمی گوسفند داشتم. کشاورزی و چاه و تلمبه ندارم. قبض آب خانه ما ۳۰۰ تا ۵۰۰ هزار تومان میآمد؛ برای همین وقتی من را به تلویزیون دعوت کردند قبض آبم را که ۵۰۰ هزار تومان شده بود نشان دادم، نه برای اینکه بگویم آب مجانی به من بدهند، برای اینکه سندی داشته باشم که این کارها را انجام میدهم. از آن زمان که سال قبل بود، آب خانهام را مجانی کردند، چون هر روز باید ۴۰ یا ۸۰ لیتر آب ببرم و پولش زیاد میشود». اینجا که میآیم دوباره یاد جوانیام میافتم. دلم باز میشود. بچه که بودیم میرفتم سر آن قلهها. حالا که به این سن رسیدهام کمی آمدهام پایین تر. حتماً چند وقت دیگر باید باز هم بروم پایین تر. انسان است دیگر همیشه یک جور نیست.
بعضی وقتها حیوانات به خوابم میآیند
میرسیم. به آبشخور اول و حالا ساعت ۱۹ عصر را نشان میدهد. حسین آقا درختی را نشان میدهد و میگوید زیر آن درخت مینشینیم. نوبت استراحت و چای درست کردن است. میپرسم: چرا دور و بر درخت این همه تمیز است و حسین آقا میگوید: «من علفها را تمیز کردهام که یک وقت موجب آتش سوزی نشوم. من مسئول هستم در برابر این درختها. الان هوا گرم است، اگر مواظب نباشم ممکن است خسارت به بار بیاورم؛ بعد همه این آبرسانیها از بین میرود». با خودم فکر میکنم اگر همه آنهایی که به کوه و جنگل میروند تا این اندازه حواسشان به طبیعت باشد، این همه شاهد آتشسوزی جنگلهای کشورمان نبودیم. چای که آماده میشود سفره نان و خیار و سبزی و گوجه باز میشود. حالا نسیمی شروع به وزیدن کرده است و از دورترها، صدای کبکها به گوش میرسد. حسین آقا میگوید: «من هم روزی میروم، اما دلم میخواهد بعد از من بچههایم با آبرسانی به این حیوانات روحم را شاد کنند. من حتی وقتی سفری هم میروم و قرار است ۱۰ روز بمانم پنج روزش میکنم؛ چون تاب نمیآورم و باید زود برگردم. این کبک و این پرندهها مثل بچههای من هستند و دوستشان دارم. من خودم این کار را قبول کردم، باید تاب بیاورم. کسی من را مجبور به این کار نکرده است، برای همین اگر الاغم را مار میزند یا مشکلی پیش میآید باید تاب بیاورم. بعضی وقتها همین حیوانات به خوابم میآیند. آرزو دارم خداوند آبرویم را همانطور که تا امروز حفظ کرده حفظ کند. اگر به جای این الاغ یک قاطر داشتم میتوانستم راحتتر آب برای حیوانات آب بیاورم. دلم میخواهد مسئولان تشخیص بدهند کدام آدم برای جامعه بیشتر زحمت میکشد. من باید برای پرندهها گندم بخرم، برای الاغم جو یا یونجه بخرم. خلاصه همین آمد و رفتنها برای من هر روز خرج دارد و من هم دست تنها هستم.
من ۳۳ سال به مارها آب دادم
حالا بعد از دیدن چندین آبشخور داریم به سمت اولین آبشخور برمیگردیم. بین راه حسین آقا حرف میگوید: «من ۳۳ سال به مارها آب دادم، به خرسها، به کبکها، به زنبورها. اذان که میگویند از خانه بیرون میزنم. چون دبهها را پسین آماده کردم(شب قبل) دبهها را آب کردم، طناب و ریسمان آماده کردهام و حتی چوبم را به دیوار تکیه دادهام که همه چیز آماده باشد، بعد راهی میشوم و میآیم بالا. توی راه خطر هم هست. توی تاریکی ممکن است الاغ از پاکوب خارج شود و دبهها بخورند به سنگی و بشکنند، ممکن است ماری الاغ را یا من را بزند. یک بار الاغم را مار زد. دیدم دستش ورم کرد و همین جا سقط شد. باز رفتم الاغ دیگری خریدم. چارهای نداشتم باید به حیوانات آب میرساندم. یکی از الاغهایم هم خود به خود سقط شد. ۵ میلیون تومان پولش بود. یک بار هم پلنگ یکی از گوسفندهایم را خورد. رفتم به اداره محیط زیست هم گفتم. گفتم من اسلحه هم داشتم ولی آسیبی به پلنگ نزدم. تشکر کردند و گفتند خدا عوضت بدهد. خب پلنگ حتماً گرسنه بوده و طبیعت پلنگ همین شکار کردن است. یک بار هم به خاطر بارندگی زیاد، خانواده یک خرس آواره شده بودند، من بچههایش را پیدا کردم. یکی از برههایم را نذر آنها کردم تا بتوانند زنده بمانند. این وسایل و تانکرها را من از جیب خودم خریدم. یک بار فقط یک بنده خدای مقدم نامی از تهران برای من ۲ میلیون تومان پول فرستاد. من هم تانکر خریدم، هم سیمان و بیل و کفش. آدمی که میخواهد به این کوهها بیاید باید کفش مناسب داشته باشد؛ توی این خار که نمیشود با پای پتی بیایی. باید چیزی برای خوردن داشته باشی. با شکم گرسنه که نمیشود بیایی کوه. اگر مسئولان کار من را دیدهاند آنها هم بعد از من این کار را ادامه میدهند. بعضی وقتها فکر میکنم بعد از من این پرندهها و چرندهها چکار میکنند. من الان ۶ تانکر توی این کوه دارم از این تعداد دو تا را دیگران کمک کردند.
چه آدمی است حسین داستاننما!
هوا دارد کم کم تاریک میشود و باید از کوه پایین بیاییم. باید از کوه حسین داستاننما پایین بیاییم. حالا و در تاریکی، سر و کله حیوانات دور و بر آبشخورهای سقای طبیعت جمع میشود. میآیند و گلویی تازه میکنند و با خودشان فکر میکنند آدمی مثل حسین داستاننما چه نعمتی است و چقدر حضورش برای آنها آرامش میآورد. از سینهکش کوه چراغهای روستا در آن دور سو سو میزنند و ما شیب کوه را پایین میرویم؛ بعد از هشت ساعت ماندن در کوه.
نظر شما